بخارای من
دبیرستانی که بودم، برایم سوال بود که ترکان شیرازی چه داشتند که بزرگی چون حافظ، مراد خود از معشوق ازلی را با استعارهای به این دلپذیری بیان میکند. و چرا حافظ دست به انتخاب بخارا و سمرقند میزند؟ وَ اینکه چرا بغداد نه؟ و چرا اصفهان و تبریز نه؟ از بخارا و سمرقند که میخواندم، این دو شهر را سرزمینهایی به غایت آباد و در یک کلام، روح و جانِ مشرق زمین میدیدم. گویی که این دو شهر در هزاره تمدنی اسلام، بَدَل به کل جهان هنر و شکوفایی دنیای متمدن آن روزگار شده بود. از هنر کاشیکاری این دو شهر بگیرید تا سوزندوزیهایی زیبا بر روی پارچههای سیمین و زربَفت.
ورود به رشته طراحی دوخت
اواخر دهه هفتاد بود که وارد رشته طراحی دوخت در دانشگاه شدم. آنجا پر بود از “دوزیهای” بیشماری که از سوی اساتید دلسوز ما، چونان تیری، روانه به سمتِ استعدادهای خفته ما میشد. اما طنز روزگار آنجاست که در میان این همه هنر سوزندوزی، اثری از بخارادوزی نبود. گویی هزارهها بود که بخارا از حافظه هنری ما پاک شده بود. و شاید نیاز به حافظی داشتیم که این شهر افسونگر را فرایاد ما آورد. دوران گذشت و گذشت تا به پنج یا شش سال قبل، یعنی ۱۳۹۶ رسیدم. کم کم با هنر بخارادوزی آشنا شدم. اوقاتی که با بخارادوزی سپری میکردم، لحظاتی پر از شعف و همراه با هیجانات هنری بود.
اکنون پس از سالها و در قله چهل سالگی، فکر میکنم که شعر حافظ را به نحوی دیگر و بهتر و بیشتر میفهمم. از حافظ شیرازی که بگذریم، شاید برای من، بخارا رمزی باشد از رنگارنگی و گونِگونی خلقت. به سانِ رنگهای بیشماری که بر جانِ پارچه بخارادوزی مینشیند. و شاید رمزی باشد از صفات و خصائل پرشمار انسانی که در درون آدمی میگنجد. به هر صورت بخارا هر چه باشد، اینک، بَدَل به کل هستی کرانمند من شده است. بخارایی به وسعت اوقات خوشی که مرا به اوج تنهایی اگزیستِنسیل میکشاند! بخارای من اینجا در قلب اصفهان، آشیانهای به اندازه روح تشنه من پیدا کرده است. اینجا در کنار زاینده رود همیشه جاری!
نظرتون رو با ما به اشتراک بگذارید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.